پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

جشن هزاره

نازگلک من...امروز هزارمین روزی هست که حضورت رو هدیه دلهای ما کردی و چه هدیه ای قشنگ تر از مهر و محبت و صفای یه موجود معصوم و پاک مثل شما؟آرزو می کنم هزاران روز سلامت و سربلند زندگی کنی و همیشه از صمیم قلب شاد باشی. دیروز خونه مامان ایران دور هم جمع بودیم و عمه جون اینا و عمو بهروز اینا هم بودن.برات جشن گرفتیم و خیلی به هممون خوش گذشت.شما هم که مثل همیشه شاد بودی و برامون نانای کردی عزیز دلمممممممم                         ...
22 مرداد 1392

سوال فلسفی

دختر جون جونی مامان از دیروز  کمی تب کرده.دیشب داشتیم از خونه مامانی برمیگشتیم تو راه میگفت:من مریضم سرما خوردم....گفتم عزیزم نبینم مریض بشی.الان میرسیم خونه بهت شربت میدم حالتو خوب میکنم عزیزم....گفت تو بلدی حالمو خوب کنی؟گفتم آره مامانا بلدن حال بچه هاشونو خوب کنن....یه مکث طولانی کرد و پرسید:مامان تو خدایی؟؟؟ ...گفتم نه عزیزم خدا به مامانا یاد میده چه جوری حال بچه هاشونو خوب کنن....خداییش موندم تو کف این دقتش! ...
21 مرداد 1392

رمضان نامه

خدایا شکرت که توفیق یک ماه بندگی و عبادت بهمون  دادی.شکر که یک ماه مهمون سفره نورانی و مبارکت کردی.شکرت که بهمون توان دعا کردن دادی.خدایا سال ها و سال ها ما رو مهمون سفره خودت کن .... ماه رمضان خوبی بود.در کنار سختی هایی که داشت باز هم حس خوب سحرها و افطارها بهم انرژی مضاعف می داد.امسال به طرز بی سابقه ای هوا گرم بود.روزهایی که از خونه بیرون می رفتم هلاک بودم.گرچه به خاطر کارهایی که داشتیم اکثر روزهای غیر کاری هم بیرون بودم.بر خلاف سال های گذشته که برای سحر تدارک غذا می دیدم امسال تصمیم گرفتیم سحر غذا نخوریم.چون مشکلات گوارشی و ریفلاکس شدید معده من در سال های پیش منو می ترسوند از غذا خوردن تو سحر.وعده سحری مون یه صبحانه کامل بود...
17 مرداد 1392

معجزه

گاهی که خوب به اتفاقات زندگی نگاه می کنم می بینم یه سری وقایع مثال کامل "معجزه" هستن.اتفاقاتی که نمی دونی چطوری اتفاق می افتن و دهانت به تعجب باز میمونه. امروز برای من یه معجزه اتفاق افتاد که اگر نبود الان دیگه تو این دنیا نبودم.نفهمیدم چی شد در کسری از ثانیه اتفاق افتاد.روی خط عابر پیاده ایستاده بودم تو اتوبان پشت چراغ راهنمایی.صبر کردم تا چراغ قرمز شد و راه افتادم تا از پهنای باند رد بشم غافل از اینکه ممکنه آدمهای وحشی صفتی باشن که با سرعت خیلی خیلی بالا تو اتوبان دنده عقب برن.یعنی داشتم سمت راست رو نگاه می کردم که ماشین ها ایستاده بودند و رد می شدم که نمی دونم چی باعث شد یه لحظه استوپ کنم انگار باد سرعت ماشینی که وسط عرض اتوبان دا...
13 مرداد 1392

شب قدر مادرانه

از وقتی مادر شدم شب های قدر هم برام مادرانه شده.وقتی نمی تونم ظهرا استراحت کنم دیگه شب رمقی باقی نمی مونه که بخوام  تا سحر پای سجاده بشینم.امیدم به خداست که به دلم آگاهه و از عمق وجودم خبر داره.گاهی وسط دعای جوشن و دعای ابوحمزه سری هم به مطالب بچه داری و خلاقیت و بازی می زنم چون خود اینها هم عبادته.اصلا بچه داری الان برای من بزرگترین عبادته.چون اگر خطایی بکنم تا آخر عمر گریبانم رو می گیره.جوری باید بزرگش کنم و و جوری باهاش رفتار کنم همه شب های قدر عمرم خیالم راحت باشه از اینکه دخترم ازم راضیه.دیشب که شام غریبان امام علی بود رفتیم تجریش.قرار بود دو نفری بریم رستورانی که رزرو کرده بودم ولی به دلایلی!!نشد و 3 نفری رفتیم که اتفاقا خیلی خی...
9 مرداد 1392

دعا

به لطف ماه مبارك،اين روزها پريناز با مفاهيمي مثل قران و دعا و اذان و ...خيلي خوب آشنا شده.خيلي عاقل تر شده و ديگه از ديدن من در حال قران خوندن بال بال نمي زنه كه بياد از دستم بگيره.گاهي ميگه منم قران ميخوام.براش يه قران ميارم و دوتايي ميخونيم.اونم خيلي بانمك دستش رو به زير خطوط قران مي بره و يه چيزايي زير لب زمزمه مي كنه....بعد نمازها دستامو ميگيرم رو به آسمون و دعا ميكنم.خدايا دختر نازمو به تو مي سپرم خودت هميشه سلامت نگهش دار...خدايا دخترم يه دختر مومن و مهربون و شاد باشه...خدايا بابا هادي رو سالم برامون نگه دار...وبعد دخترك تقليد مي كنه و دستاشو به حالت دعا مي گيره.آروم دعاهاشو ميگه...ديشب شب قدر بود .داشتم كتابي مي خوندم به اسم دعاهاي ...
6 مرداد 1392

نصفه شب!

وقتی تا  ساعت یک و نیم شب خونه داداشت باشی و بین جمع فامیل بگی و بخندی...بعد هم برسی خونه و حوصله نداشته باشی صورت کرم زده ات رو پاک کنی و مسواک بزنی....بعد هم خودتو به زووووووووور به خواب بزنی....نتیجه اش این میشه که رختخواب رو رها می کنی و یه شلیل برمیداری گاز می زنی و تو اینترنت می چرخی تا سحر که آماده سحری خوردن و عبادت کردن بشی!! ...
1 مرداد 1392
1